خدایا کمکم کن
از بچگی هر وقت حرفه جبهه و جنگ میشد همیشه تو فکر میرفتم و تو دلم به بابام گله میکردم که چرا جبهه نرفته. تو مدرسه هم هروقت بچه ها از جبهه رفتن پدراشون حرف میزدن یه جا خودم رو گم و گور میکردم آخه خجالت میکشیدم بگم بابام برای دفاع از وطنش کاری نکرده. البته اینم بگم که بابام آدم بدی نیست. خوبی های زیادی هم داره ولی متاسفانه تو این زمینه امتحانش رو خوب پس نداده. واسه همینم همیشه نسبت به خانواده رزمنده ها، جانبازها و بخصوص شهدا احساس دین زیادی میکنم. همیشه این احساس تو دلم بود تا...
تا اینکه به نوجوونی رسیدم و احساس استقلال کردم. شونزده سالم بود که یکم اختیاراتم بیشتر شد و میتونستم برای بعضی کارها خودم تصمیم بگیرم. این بود که یه روز با ذوق و شوق مدارکم رو برداشتم و رفتم مسجد محل. (جالبه بدونین تا اون روز حتی یک بار هم اونجا نرفته بودم. نه برای نماز نه برای هیچ کار دیگه. آخه متاسفانه بابام اهل نماز جماعت و این حرفا نبود واسه همینم همیشه ما فکر میکردیم اجازه به ما هم نمیده که بریم ولی اون روز حرف افتاد و از زیر زبونش کشیدم و فهمیدم که با حضور ما تو مسجد مخالفتی نداره. آخه میدونین با وجود اختلاف فکری که با بابام دارم همیشه سعی کردم احترامش رو حفظ کنم و کاری نکنم که اون برداشت بدی کنه.)
خلاصه من که همیشه خودم رو مدیون شهدا میدونستم اون روز با کله رفتم مسجد و تو بسییجش ثبت نام کردم. اما این قدم اول بود. احساس میکردم برای نزدیک شدن به شهدا اول باید یه حداقل هایی رو از وضعیت جبهه وسختی های شهدا لمس کنم. به قولی: «لازمه محبت شناخته» یعنی تا نمیفهمیدم رزمنده ها تو چه شرایطی بودن نمیتونستم کار فوق العاده شون رو درک کنم و عشق کاملی بهشون پیدا کنم و لازمه اش این بود که آموزش نظامی ببینم اونم از نوع تکمیلی اش تا بتونم تفنگ دست بگیرم، تو رزمایش شرکت کنم، نارنجک بندازم ،انفجار رو ببینم، صداش رو بشنوم، خاکی بشم، بی خوابی بکشم، گشنه و تشنه بمونم، تو بیابون با یه اسلحه سنگین مدتها زیر آفتاب راه برم و...
نارجک انداختنم رو خوب یادمه؛ به فاصله دو متری یه تپه وایستادم، پاها رو به اندازه عرض شونه باز کردم، ضامنش رو کشیدم و 1..2..3.. پرتاب وبومممممم
گفته بودن که بعد از پرتاب باید بخوابیم رو زمین. انقدر از انفجارش میترسیدم که در تمام مراحل فقط به فکر شیرجه زدن رو زمین بودم وچه صدای وحشتناکی داشت انفجار.(راستی چهارشنبه سوری نزدیکه. از اون سال به بعد هروقت صدای انفجار شدیدی تو چهارشنبه سوری میشنوم یاد آموزش نظامیم می افتم و...جبهه. البته «این کجا و آن کجا!»)
مربی مون واسه اینکه با موج انفجار هم خوب آشنا بشیم یه بشکه پر از بنزین رو به فاصله چند متری مون منفجر کرد و خدا میدونه چقدر ترسناک بود. اونجا بود که فهمیدم شجاعت یعنی چی؟ فکرش رو میکردم که تو جبهه هر لحظه چندین بار همچین لرزه هایی تن مبارک بسیجی ها رو می لرزوند. بمب ها، نارنجک ها و گلوله هایی که روش حک شده بود: made in u.s.a(یاد حرف امام عزیزم می افتادم که:«هرچه فریاد دارید برسر آمریکا بکشید.»)
هر چی بیشتر میفهمیدم جهاد و دفاع یعنی چی بیشتر به خاطر جبهه نرفتن بابام خجالت می کشیدم؛ اززنایی که پسرا و شوهراشون رو با تمام شهامت سوی جبهه راهی میکردن و... و فقط این نبود. هرچی بیشتر شرمنده میشدم عاشق تر هم می شدم. عاشق شهدا. عاشق شهدا. عاشق شهدا...
یادمه نزدیکای عید 80 بود و من همش غصه دار خاله بازی عید بودم. فامیلهایی که سال تا سال سراغی از هم نمی گرفتن دو هفته اول سال واسه به رخ کشیدن تجملات تازه خونه شون(مبلمان جدید، ماشین مدل بالا، لوازم آشپزخونه خراجی و...) خونه همدیگه سک سک میکردن و...خود بینی، فخر فروشی، اسراف، تکبر و...اینها کجا و ایثار و شهادت کجا؟! کی به فکر بچه هاییه که تو جنگ بی پدر شدن؟ کی به فکر زن هاییه که بی شوهر شدن؟ کی به فکر مادرهاییه که بی فرزند شدن؟ و باز هم من بودم و شرمندگی.
همون روزها بود که از بچه های بسیج خبر کاروان راهیان نور رو شنیدم. با هزار ترفند(قربونت برم، فدات بشم و این حرفا) اجازم رو از بابام گرفتم و راهی شدم. آخ که چه حالی داشتم.
یه کله رفتیم تا اهواز شب تو یه مدرسه اسکانمون دادن وخوب یادمه تا صبح چشم رو هم نذاشتم تا خورشید در اومد و رفتیم شلمچه و بعد مناطق جنگی دیگه. همه جاش برام بهشت بود ولی نمیدونم چرا طلائیه حال دیگه ای داشتم.
از وقتی چادری شده بودم همیشه مواظب بودم چادرم کثیف یا خاکی نشه. شبی که فرداش میخواستیم به طرف تهران حرکت کنیم باید چادرمون رو می شستیم تا تو مردم نامرتب به نظر نیایم. آخه اونها چه میدونستن ما کجا خاکی شدیم؟! یادمه تا نزدیکای صبح چادرم رو بقل کرده بودم و اشک میریختم. دلم نمیومد چادرم رو از اون خاک های پاک جدا کنم ولی چه می شد کرد؟!
از اون سال به بعد منم و چادرم و یاد شهدایی که تو وصیتنامه شون نوشته بودن: «خواهرم سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت میگذارم پس امانت دار باش.» خدایا سعی کردم دینم رو با چادرم ادا کنم. کمکم کم...باشد که مقبول افتد.
تا اینکه به نوجوونی رسیدم و احساس استقلال کردم. شونزده سالم بود که یکم اختیاراتم بیشتر شد و میتونستم برای بعضی کارها خودم تصمیم بگیرم. این بود که یه روز با ذوق و شوق مدارکم رو برداشتم و رفتم مسجد محل. (جالبه بدونین تا اون روز حتی یک بار هم اونجا نرفته بودم. نه برای نماز نه برای هیچ کار دیگه. آخه متاسفانه بابام اهل نماز جماعت و این حرفا نبود واسه همینم همیشه ما فکر میکردیم اجازه به ما هم نمیده که بریم ولی اون روز حرف افتاد و از زیر زبونش کشیدم و فهمیدم که با حضور ما تو مسجد مخالفتی نداره. آخه میدونین با وجود اختلاف فکری که با بابام دارم همیشه سعی کردم احترامش رو حفظ کنم و کاری نکنم که اون برداشت بدی کنه.)
خلاصه من که همیشه خودم رو مدیون شهدا میدونستم اون روز با کله رفتم مسجد و تو بسییجش ثبت نام کردم. اما این قدم اول بود. احساس میکردم برای نزدیک شدن به شهدا اول باید یه حداقل هایی رو از وضعیت جبهه وسختی های شهدا لمس کنم. به قولی: «لازمه محبت شناخته» یعنی تا نمیفهمیدم رزمنده ها تو چه شرایطی بودن نمیتونستم کار فوق العاده شون رو درک کنم و عشق کاملی بهشون پیدا کنم و لازمه اش این بود که آموزش نظامی ببینم اونم از نوع تکمیلی اش تا بتونم تفنگ دست بگیرم، تو رزمایش شرکت کنم، نارنجک بندازم ،انفجار رو ببینم، صداش رو بشنوم، خاکی بشم، بی خوابی بکشم، گشنه و تشنه بمونم، تو بیابون با یه اسلحه سنگین مدتها زیر آفتاب راه برم و...
نارجک انداختنم رو خوب یادمه؛ به فاصله دو متری یه تپه وایستادم، پاها رو به اندازه عرض شونه باز کردم، ضامنش رو کشیدم و 1..2..3.. پرتاب وبومممممم
گفته بودن که بعد از پرتاب باید بخوابیم رو زمین. انقدر از انفجارش میترسیدم که در تمام مراحل فقط به فکر شیرجه زدن رو زمین بودم وچه صدای وحشتناکی داشت انفجار.(راستی چهارشنبه سوری نزدیکه. از اون سال به بعد هروقت صدای انفجار شدیدی تو چهارشنبه سوری میشنوم یاد آموزش نظامیم می افتم و...جبهه. البته «این کجا و آن کجا!»)
مربی مون واسه اینکه با موج انفجار هم خوب آشنا بشیم یه بشکه پر از بنزین رو به فاصله چند متری مون منفجر کرد و خدا میدونه چقدر ترسناک بود. اونجا بود که فهمیدم شجاعت یعنی چی؟ فکرش رو میکردم که تو جبهه هر لحظه چندین بار همچین لرزه هایی تن مبارک بسیجی ها رو می لرزوند. بمب ها، نارنجک ها و گلوله هایی که روش حک شده بود: made in u.s.a(یاد حرف امام عزیزم می افتادم که:«هرچه فریاد دارید برسر آمریکا بکشید.»)
هر چی بیشتر میفهمیدم جهاد و دفاع یعنی چی بیشتر به خاطر جبهه نرفتن بابام خجالت می کشیدم؛ اززنایی که پسرا و شوهراشون رو با تمام شهامت سوی جبهه راهی میکردن و... و فقط این نبود. هرچی بیشتر شرمنده میشدم عاشق تر هم می شدم. عاشق شهدا. عاشق شهدا. عاشق شهدا...
یادمه نزدیکای عید 80 بود و من همش غصه دار خاله بازی عید بودم. فامیلهایی که سال تا سال سراغی از هم نمی گرفتن دو هفته اول سال واسه به رخ کشیدن تجملات تازه خونه شون(مبلمان جدید، ماشین مدل بالا، لوازم آشپزخونه خراجی و...) خونه همدیگه سک سک میکردن و...خود بینی، فخر فروشی، اسراف، تکبر و...اینها کجا و ایثار و شهادت کجا؟! کی به فکر بچه هاییه که تو جنگ بی پدر شدن؟ کی به فکر زن هاییه که بی شوهر شدن؟ کی به فکر مادرهاییه که بی فرزند شدن؟ و باز هم من بودم و شرمندگی.
همون روزها بود که از بچه های بسیج خبر کاروان راهیان نور رو شنیدم. با هزار ترفند(قربونت برم، فدات بشم و این حرفا) اجازم رو از بابام گرفتم و راهی شدم. آخ که چه حالی داشتم.
یه کله رفتیم تا اهواز شب تو یه مدرسه اسکانمون دادن وخوب یادمه تا صبح چشم رو هم نذاشتم تا خورشید در اومد و رفتیم شلمچه و بعد مناطق جنگی دیگه. همه جاش برام بهشت بود ولی نمیدونم چرا طلائیه حال دیگه ای داشتم.
از وقتی چادری شده بودم همیشه مواظب بودم چادرم کثیف یا خاکی نشه. شبی که فرداش میخواستیم به طرف تهران حرکت کنیم باید چادرمون رو می شستیم تا تو مردم نامرتب به نظر نیایم. آخه اونها چه میدونستن ما کجا خاکی شدیم؟! یادمه تا نزدیکای صبح چادرم رو بقل کرده بودم و اشک میریختم. دلم نمیومد چادرم رو از اون خاک های پاک جدا کنم ولی چه می شد کرد؟!
از اون سال به بعد منم و چادرم و یاد شهدایی که تو وصیتنامه شون نوشته بودن: «خواهرم سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت میگذارم پس امانت دار باش.» خدایا سعی کردم دینم رو با چادرم ادا کنم. کمکم کم...باشد که مقبول افتد.
کلمات کلیدی : حجاب، چادر، شهدا